سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطره

ـ «تُو این حرفش مونده بودم. گفتم قاسم! تو رو خدا شوخی نکن، منَم دوست همیشگیت حسین.»
دوباره نگاهم کرد؛
ـ « نه آقا! اشتباه گرفتین. من دوستی مثل شما ندارم.»
 کُفرم زده بود بالا. دلم می‌خواست…؛ امّا نه، خیلی جدّی صحبت می‌کرد. صدای زنگِ همراه ناگهان بیدارم کرد. سَرم خیلی درد گرفته بود.برای نماز صبح وضو گرفتم؛ امّا همَش تُو فکر این خواب بودم. روز که شد قضیه رو به چند تا از بچه‌های اهل دل گفتم. یکی گفت:«شاید کمتر سر خاکش می‌ری. گهگاهی اخلاصی از راه دورم که شده، براش بخون!» و یکی دیگر:« نکنه با کارات داری از آرمان مَرامش فاصله می‌گیری»
رفتم تُو فکر. بفهمی، نفهمی هر دویش درست بود.


+نوشته شـــده در ساعت 2:5 عصر تــوسط احسان لطفی | نظر